شعر غزل و فعالیت های ادبی

علی خاک باز

پشت چشمان بسته ام پیدا

چشم بستم ! که چشم وا کردن ، با شب و گم شدن معادل بود
چشم بستم! که بر چه باز کنم؟ روی زخمی که نام او دل بود؟

تن من خسته ، چشم ها بسته ، کنج خلوت نشسته ام با خود
حرف ها پیش چشم های منند ، حرف های تو تیغ قاتل بود

که سرم را شکافته است و هنوز در سرم مانده است... حرفی نیست
با تو با چشم های بسته ی خود گفته ام از هر آنچه در دل بود

قاتل من خوش آمدی! اکنون من تو را بیشتر طلب دارم
پیش چشمان بسته ام پیدا! سجده کردم که سر فرود آرم!

زندگی مدتی است بعد از تو ... رو به ویرانی و تباهی رفت
زندگی... زنده بودنم مردی است که نفهمید و اشتباهی رفت

تا به جایی رسید : در همه جا خالی ای روبروش پیدا شد
ناکجای جهان تاریکی هرکجای جهان او جا شد

هیچ راهی به هیچ جایی نیست ... چشم می بندم و طلبکارم
من قسم خورده ام نباشی تو ... خانه ام را به گریه بسپارم

قاتل من که پشت چشم منی! هر چه در بود بسته شد بر من
سد صد ها خیال بغض آلود ناگهانی شکسته شد در من

از خیال تو خواهشی دارم! لحظه ای بیشتر مراقب باش
قاتل من تو قلب و روح منی ! نسپاری مرا بگویی کاش..

کاشکی پشت در نمی ماندم... یا که روزی کنار می رفتم
پشت چشمان او نمی ماندم! کاشکی آشکار می رفتم

رو به جایی که هیچ جایی نیست ، که تبار از همان جهان دارم
نیستی و هنوز صد ها بغض بین خالی آسمان دارم...

آه... حرف شکسته ای دارم با دو چشم همیشه از شک تر
ناکجای جهان نهان شد در : خانه ام ناکجای کوچکتر

ای که می خواستی مرا باشی... من تو را لحظه لحظه می دیدم
می شنیدم صدای پای تو را.. تا کجا رفته ای... نفهمیدم.. ‌‌



علی خاکباز
۹۷/۳

۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

با او

سر او دارم اگر عمر اجازت بدهد
هوس رفتن اگر چند مرا پایی نیست...


مثل موجی همه جا رفتم و این را دیدم
که به جز ساحل امن تو مرا جایی نیست 


من به رویای به جز خویش شدن بودم و حال
به جز از خودشدن ‌ام وهمی و رویایی نیست

سر او دارم اگر عمر اجازت بدهد
هوس رفتن اگر چند مرا پایی نیست

ب بسم الله من همسفر قامت اوست
چه بگویم که مرا هم الف و بایی نیست...


شادم از آنکه پس از پا شدن از خواب جهان
هیچ کس را هوس قصه و لالایی نیست

Post via esti mia koro trankviligxos!
Ne pli batas... (۱)
و او را غم احیایی نیست... 💚

علی خاکباز 《منزلی امن از گوشه ی تنهایی نیست》
طالب آملی



۱)Post via esti mia koro trankviligxos! 
بعد از بودنت قلب من آرام شده خواهد بود
Ne pli batas...
دیگر نخواهد تپید



5 خرداد 97

۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

مهر و مهرورزی در شعر حافظ

دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
 
مهر و حافظ
حافظ مانند بیشتر شاعران بزرگ جهان ، آرمان گرایی حساس ، صمیمی و وفادار بوده است ،و به ارزشهای درونی خود پایبندی فراوان داشته است. همدل ، حساس و گریزان از تعارض بوده است. و درک شمی او از جهان ، سراسر مهربانی و دوستی است.("ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ...") در این نوشته ، در بخش های مختلف به بررسی دوستی در شعر او می پردازیم.
 
مهر و همسانی
 
" باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست..."
حافظ نیز مانند اکثر عارفان جهان هستی ، به وحدت وجود اعتقاد داشته است. اگر چه وحدت وجود در او صورتی ذاتی و عاشقانه به خود می گیرد به جای آن که به عنوان یک دیدگاه فلسفی ارائه شود.
 
وحدت وجود در یکی از ساده ترین بیان ها ، یکسانی و همسانی ذات پدیده های هستی با یکدیگر است. معتقد به وحدت وجود همه ی عالم را جلوهگاه روی او می داند. ("هر دو عالم یک فروغ روی اوست") و تمامی افراد ، اشیا و پدیده های عالم را دارای سرچشمه گاه مشترک با همدیگر و با ذات خدا می داند. و از این رو ، تفاوت میان آنچه در عالم هست (" ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا ") خواست اوست ("حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد/این همه نقش در آیینه اوهام افتاد") و باعث اختلاف و جدایی نخواهد شد. (" تو خود حجاب خودی حافظ...")
 
 
مهر و موسیقی
 
آنچه از این اعتقاد و پندار ، حافظ را حاصل می شود ، سراسر مهر و دوستی است. و این دوستی و دوستداری فراوان ، تا به جایی می رسد که حافظ را بی یار و دوست و غریب عالم می کند. (" نماز شام غریبان چو گریه آغازم/به مویه‌های غریبانه قصه پردازم")
 
اگر چه همه را یار و دوستدار است ، اما کسی را دانای راز خود نمی بیند (" من و همصحبتی اهل ریا دورم باد/از گرانان جهان رطل گران ما را بس") و گاه خردمندانه دوستداری خود را بی خردی می بیند. (" خرد ز پیری من کی حساب برگیرد/که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم") و گاه خرد را در درک آن ناتوان می یابد. ("
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی/ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست") ( "عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است/عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما")("بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام/حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق")(" مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ")
 
و از این بی همزبانی در عین وصل (" گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست/گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت") و شناخته نشدن توسط آنانکه مورد مهر اویند ("ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز ") ("صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم") راز او ناگفته می ماند ( راز حافظ بعد از این ناگفته ماند/ای دریغا رازداران یاد باد) و سخندان همه عالم می شود. (" سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز ")
و شاید از این راه است که به شعر و ترانه روی می آورد ("راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد") و آنچه را که می خواهد ، در آنچه می گوید می شنود! ("حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست / به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود") و عاقلان و طرب انگیزان جهان همزمان جمله شنیدار او می گردند. (" ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت/غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم") ("حافظا این چه جنون است ، با تو یکسان بودن) / یوهان ولفگانگ گوته
 
مهر و مهر و مهر و مهر
"همدلی از همزبانی بهتر است"/مولانا
واژه مهربان که شاید خود ، ریشه در مهر و میتراییسم داشته داشته باشد ، بیش از همه در حافظ هویدا می شود و او را خورشید خاور و باختر می کند. و آنچه در دیوان او رنگی به خود نمی گیرد ، دشمنی و دشمنایگی است.
("زین آتش نهفته که در سینه من است/خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت")
 
و او که خود راز جهانگیری خود را می داند(" از آن زمان که بر این آستان نهادم روی/فراز مسند خورشید تکیه گاه من است)(" جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست/ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند") همه را به مهر و دوستداری دعوت می کند. ("طفیل هستی عشقند آدمی و پری/ارادتی بنما تا سعادتی ببری")
و دعوتنامه ی او این است: (" مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/بگذارند و خم طره یاری گیرند")
(" کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز/تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان)
 
 
 
"تا جهان باقی و آئین محبت باقی است
شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود"/شهریار
 
باشد که مانند او با هم مهربان باشیم. ♡
(طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید/همچنان در عمل معدن و کان است که بود")
 
 
 
علی خاکباز
 
 
آنچه برای نوشتن این نوشتار ، از آن استفاده کرده ام:
 
دیوان حافظ / حافظ
ذهن و زبان حافظ / بهاالدین خرمشاهی
حافظ / بهاالدین خرمشاهی
تماشاگه راز / مرتضی مطهری
دیوان شرقی و غربی/ گوته
کانال شخصیت شناسی / داریوش سنقری
حافظ به گفته حافظ/ محمد استعلامی
شرح غزلهای حافظ / حسینعلی هروی
حافظ و موسیقی / حسینعلی ملاح
"دوستی دشمنایگی بود.." علی اکبر یاغی تبار
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

شهود

داغ و درد از شوق پروازی که من خود را در او

بافتم اما به غیر از کرم ابریشم نشد


قطره قطره اشک من بارید و خیس غم شدم

هیچ چیز اما از ابر بغض هایم کم نشد



علی خاک باز

۲۹ دی ۹۶ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

زادروز

از زادروز عشق تو بر من جراحتی است

گفتی بزرگ میشوی و کار راحتی است...


زخمی تیغ عشق ام و انگار که هنوز

من را از او ملامت و او را ملاحتی است


وقتی سرت سلامت او را شنیده ام

عمری دعای پشت سرم سر سلامتی است


از همزمان شکفتن مان سال ها گذشت

چشمم هنوز خیره به گل های ساعتی است



علی خاکباز

۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

ماهی آزاد

قلب من ماهی آزادی که در

آبشار مو گرفتار آمده...


خواست تا در برکه ی چشمت جهد

طول این شب را به انکار آمده...

۲۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

دیدار ماه و آینه


آن که با تاب موی در هم تو مست و گیج و خراب و زار شود
وای اگر گم در آن شب زلف تا ابد پیچ و تابدار شود

ترسم این رشته مو که از سر مهر یار بر گردن من افکنده است
رفته رفته بلند تر بشود رفته رفته طناب دار بشود


وای ای ماه روشن شب من، تازه دارم چه خوب می فهمم
که "خدا" خواست روزهایم شب ، آسمانم سیاه و تار شود

برکه ی مرده ای که من بودم، سرد و خاموش و مرده و آرام
خواست تا از خودم برون بزنم خواست تا رویت آشکار شود

کاش بر هر که مثل من اکنون صد بلا و مصیبت آمده است
درد و رنج صد و یکم آید به بلای رخت دچار شود


ماه من تا به آسمان برسد بر لبم تا دوباره جان برسد
هر کسی در میانه ی راه است بسپارید برکنار شود

مست و مستانه برجهد از جا  نشناسد سر خود از تن و پا
دیده ام هر کسی شنیدار آن صدای کرشمه دار شود

این زمین به خواب رفته ی خیس صد هزاران امید دل دارد
 صد هزار باغ ناشکفته ی گل منتظر مانده ام بهار شود


علی خاک باز
۹۶/۳/۹
۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز

تلخی تو


خودت باش 🍃 □

اگر کسی به نگاه تو احتیاج ندارد

 اگر که بوسه ی تو لب به لب رواج ندارد


اکر دل کسی از دیدنت نمی لرزد

اگر که دیدن تو چشم هاج و واج ندارد


تو کاج باشد و نترس از کسی که می گوید

که « آنچه داشت شقایق به سینه کاج ندارد...» □


که غیر خود شدن آن درد تا ابد سختی است

که غیر خود شدنت چاره و علاج ندارد


که غیرخود شدن است آن پرنده ی بی بال

و یا تجسم فیلی که گوش و عاج ندارد


به سرافرازی و سرسبزی همیشگی اش

نگاه کن و نگو میوه اش رواج ندارد


ببخش اگر که دلی خسته سهم چشمت شد

که تاب دادن باج و تب خراج ندارد □


نه تند و ترش و نه شیرین و شور ، هیچکدام

به غیر تلخی تو طبع من مزاج ندارد


دلم به جز تو که کل وجود و قلب منی

برای خودشنش چیزی احتیاج ندارد.... □


مصرع داخل «» از سروده های استاد فاضل نظری  است.


#علی #غزل #علی_خاکباز

#شعر

#فاضل_نظری

۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی خاک باز